رکسانا

رکسانا

ستاره ی کوچک من ® - Roxana-رکسانا - عشق بی پایان ®
رکسانا

رکسانا

ستاره ی کوچک من ® - Roxana-رکسانا - عشق بی پایان ®

داستان زیبا (۱۵)،برای رکسانا-Beautiful story (15), for Roxana

 

سربازی که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه برگردد ؛ در تماس تلفنی خود از سانفرانسیسکو به والدینش گفت:

((پدر و مادر عزیزم ؛ جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه باز گردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.دوستی دارم که مایلم او را به خانه بیاورم))

والدین او در پاسخ گفتند:ما با کمال میل مشتاقیم که اورا ملاقات کنیم.

پسر ادامه داد: «ولی لازم است موضوعی را در مورد او بدانید. او در جنگ به شدت آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست و یک پای خود را از دست داده است و جایی برای رفتن ندارد. بنابر این می خواهم اجازه دهید که او با ما زندگی کند))
والدین گفتند: ....



پسر عزیزم شنیدن این موضوع برای ما بسیار تاسف بار است ؛ شاید بتوانیم به او کمک کنیم که جایی برای زندگی پیدا کند.

پسر گفت:« نه ؛ من میخواهم او با ما زندگی کند.»


والدین گفتند: تو متوجه نیستی. فردی با این شرایط موجب دردسر ما خواهد شد.ما فقط مسئول زندگی خودمان هستیم و نمیتوانیم اجازه دهیم مشکل فرد دیگری زندگی ما را دچار اختلال کند. بهتر است به خانه باز گردی و او را فراموش کنی.دوستت راهی برای ادامه زندگی خواهد یافت.

در این هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و والدین او دیگر چیزی نشنیدند.چند روز بعد پلیس سانفرانسیسکو به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته است که مشکوک به خودکشی می باشد.پدر و مادر سراسیمه به سمت سانفرانسیسکو مراجعه کردند و برای شناسایی جسد به پزشکی قانونی رفتند.

آنها فرزند را شناختند و به موضوعی پی بردند که تصورش را هم نمی کردند. فرزند آنها فقط یک دست و یک پا داشت .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد