-
از دلم برای دل مهربونت -برای رکسانا می نویسم
جمعه 24 دیماه سال 1389 16:24
Kind of heart for heart - to write Roxana و باز هم با هم قشنگ ترین و خاطره انگیزترین لحظات عمرمون رو احساس می کنیم ... نمی دونم، شاید تا 2 روز نشه با فرصت بنویسم، ولی می دونم عمق احساسم رو می تونی از نگاهم، و از ندای قلبم بخونی ... همیشه بی تابم برات دوست داشتنی ترین و پاکترین خلقتِ هستی ... عاشقانه ترین کلامم رو برای...
-
بیوگرافی(زندگینامه) کریستن استوارت(Kristen Stewart)
جمعه 24 دیماه سال 1389 14:36
Biography ( Biography ) Kristen Stewart for roxana نام کامل :کریستن جیمز استوارت تاریخ تولد : نهم آوریل 1990 محل تولد : لس آنجلس (کالیفرنیا) حرفه : بازیگر دوره ی فعالیت : از سال 1999 تاکنون استوارت در لس آنجلس (کالیفرنیا) به دنیا آمد و در آنجا بزرگ شد . پدرش ، جان استوارت ، یک مدیر نمایش و تهیه کننده ی تلویزیونی بود...
-
تی شرت من دوست دارم رکسانا-T-shirts I Love Roxana
جمعه 24 دیماه سال 1389 00:28
-
شکر گذار خدا باشیم ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 16:58
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود… اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد … به پسر خیره شد و خیال پردازی...
-
نهایت بخشندگی(حتما بخوان) ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 13:16
روزی روزگاری درختی بود …. و پسر کوچولویی را دوست می داشت . پسرک هر روز می آمد برگ هایش را جمع می کرد از آن ها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد . از تنه اش بالا می رفت از شاخه هایش آویزان می شد و تاب می خورد و سیب می خورد با هم قایم باشک بازی می کردند . پسرک هر وقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید . او درخت را خیلی دوست می...
-
تدبیر خداوند ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 12:19
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید، ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله...
-
قانون بازگشتن ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 11:45
مردی از یکی از دره های پیرنه در فرانسه می گذشت ، که به چوپان پیری برخورد. غذایش را با او تقسیم کرد و مدت درازی درباره ی زندگی صحبت کردند . بعد صحبت به وجود خدا رسید . مرد گفت : اگر به خدا اعتقاد داشته باشم باید قبول کنم که آزاد نیستم و مسوول هیچ کدام از اعمالم نیستم . زیرا مردم می گویند که او قادر مطلق است و اکنون و...
-
دو روز به پایان جهان ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 11:33
دو روز مانده به پایان جهان، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت! (فرشته سکوت کرد) آسمان و زمین را به هم ریخت! (فرشته سکوت کرد) جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت!...
-
داستانک زیبای مهندس ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 11:28
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت:... بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک...
-
داستانک زیبای گرگ و پیر زن ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 11:23
گرگ گرسنهای برای تهیة غذا به شکار رفت. در کلبهای در حاشیة دهکده پسر کوچکی داشت گریه میکرد و گرگ صدای پیرزنی را شنید که داشت به او میگفت: «اگر دست از گریه و زاری برنداری تو را به گرگ میدهم.» گرگ از آنجا رفت و.... نشست و منتظر ماند تا پسر کوچولو را به او بدهند. شب فرا رسید و او هنوز انتظار میکشید. ناگهان صدای...
-
داستانک زیبای مردانگی ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 11:18
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد. البته دسترسى...
-
داستانک زیبای راز خوشبختی در زندگی مشترک ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 11:12
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند. سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟...
-
داستانک زیبای وای از دست خانم ها ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 11:09
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم . زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی...
-
داستان نامه ای به خدا ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 11:03
یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا ! با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند.در نامه این طور نوشته شده بود : خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد . دیروز یک...
-
داستان زیبای کارمند تازه وارد ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 10:59
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: یک فنجان قهوه برای من بیاورید. صدایی از آن طرف پاسخ داد: شماره داخلی را اشتباه گرفته ای می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟ کارمند تازه وارد گفت: نه صدای آن طرف گفت: من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق مرد تازه وارد با لحنی...
-
داستان زیبای ویلون زن ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 10:53
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برایرفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند. سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی....متوجه نوازنده شد....
-
داستان زیبای انعکاس ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 10:35
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب...
-
داستان زیبای خدایا شکر ، برای رکسانا
یکشنبه 19 دیماه سال 1389 10:31
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می...
-
داستان زیبای معجون آرامش ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 19:30
کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم! گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می...
-
داستان زیبای چرخه زندگی ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 18:43
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی...
-
داستان کوتاه و زیبای وعده ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 18:24
پادشاهى در یک شب سرد زمستان از قصر خارج شد. هنگام بازگشت سرباز پیرى را دید که با لباسى اندک در سرما نگهبانى مىداد. از او پرسید: آیا سردت نیست؟ نگهبان پیر گفت: چرا اى پادشاه اما لباس گرم ندارم و مجبورم تحمل کنم. پادشاه گفت:.... من الان داخل قصر مىروم و مىگویم یکى از لباسهاى گرم مرا برایت بیاورند. نگهبان ذوق زده شد...
-
داستان زیبا و خواندنی امنیت، آزاد و نان ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 18:19
نیمروز بود کشاورز و خانواده اش برای نهار خود را آماده می کردند یکی از فرزندان گفت در کنار رودخانه هزاران سرباز اردو زده اند چادری سفید رنگ هم در آنجا بود که فکر می کنم پادشاه ایران در میان آنان باشد سه پسر از میان هفت فرزند او بلند شدند به پدر رو کردند و گفتند زمان مناسبی است که ما را به خدمت ارتش ایران زمین درآوری ،...
-
داستان زیبا و خواندنی شوهر ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 17:53
شیوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بستههاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند. شوهر من آهنگرى بود که از روى بىعقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و...
-
داستان زیبای ارزش ملک و سلطنت ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 17:48
روزی بهلول بر هارونالرشید وارد شد. خلیفه گفت: مرا پندی بده! بهلول پرسید: اگر در بیابانی بیآب، تشنهگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعهای آب که عطش تو را فرو نشاند چه میدهی؟ گفت:... صد دینار طلا. پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ گفت: نصف پادشاهیام را. بهلول گفت: حال اگر به حبسالبول...
-
داستان زیبای زندگی خروسی ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 17:42
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که ... باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا...
-
داستان زیبا و خواندنی تلخند! ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 17:40
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ..... یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم ..... آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش ..... همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟ پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله...
-
داستان زیبای پنجمین فیتال ! ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 17:27
جرالدبرای پنجمین سال پیاپی به فینال مسابقات شطرنج ایالتی رسیده بود و حالا قرار بود برای پنجمین بار پیاپی با سباستین بر سر قهرمانی مبارزه کند . پنج سال قبل سباستین ۲۹ ساله از خواهر جرالد خواستگاری کرده بود ، اما خواهر او به این دلیل که سباستین را در شان خانواده خود نمی دانست به قهرمان ایالتی شطرنج جواب منفی داده بود....
-
داستان زیبای هم راز هم باشیم! ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 17:24
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که...
-
داستان زیبا و آموزنده قورباغه ها ! ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 17:19
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند عده ای از آنها ... با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواهان باز گشت مارها شدند مارها...
-
داستان زیبای کدام مستحق تریم؟ ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 17:12
شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با...