-
تی شرت رکسانا و کاوه-T-shirts Roxana & Kaveh
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 11:59
-
تی شرت کاوه-T-shirts Kaveh
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 11:25
-
تی شرت رکسانا-T-shirts Roxana
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 11:23
-
عکس های عاشقانه خر برای رکسانا(1)-Donkey love photos For roxana
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 10:56
I Love You Donkeys، For Roxana
-
خر های زیبا ، برای رکسانا(۲)-Beautiful Donkeys For Roxana-2
چهارشنبه 15 دیماه سال 1389 10:26
-
خر های زیبا ، برای رکسانا(1)-Beautiful Donkeys For Roxana-1
جمعه 10 دیماه سال 1389 21:40
-
داستان زیبا (۲۵)،برای رکسانا-Beautiful story (25), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 11:32
دخترجوانی از مکزیک برای یک مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد. پس از دوماه، نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون: لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! ومی دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من...
-
داستان زیبا (۲۴)،برای رکسانا-Beautiful story (24), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 11:32
روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش! مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟ زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود .... مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که...
-
داستان زیبا (۲۳)،برای رکسانا-Beautiful story (23), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 11:31
خیلی کوچک بودم، اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم. هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده. قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمی رسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف می زد می ایستادم و گوش می کردم و لذت می بردم. بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه...
-
داستان زیبا (۲۲)،برای رکسانا-Beautiful story (22), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 11:31
داستان اول روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد . او از پیدا کردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شده . این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج ) !!! او در مدت زندگیش ، 296 سکه 1 سنتی ، 48 سکه 5 سنتی ، 19 سکه 10 سنتی ، 16 سکه 25 سنتی ، 2 سکه...
-
داستان زیبا (۲۱)،برای رکسانا-Beautiful story (21), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 11:30
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام» رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله» ـ می تونم با او صحبت کنم کودکی خیلی آهسته گفت: «نه» رییس...
-
داستان زیبا (۲۰)،برای رکسانا-Beautiful story (20), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:35
داستان اول کوتاه ترین داستان کوتاه جهان توسط "ارنست همینگوی" نوشته شده است: For Sale: Baby Shoes, Never Worn. برای فروش: کفش بچه، هرگز پوشیده نشده. گفته می شود ارنست همینگوی این داستان ۶ کلمه ای را برای شرکت در یک مسابقه ی داستان کوتاه نوشته و برنده ی مسابقه نیز شده است. همچنین گفته می شود که وی این داستان...
-
داستان زیبا (۱۹)،برای رکسانا-Beautiful story (19), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:34
روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت، نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را...
-
داستان زیبا (۱۸)،برای رکسانا-Beautiful story (18), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:32
مردی مشغول تمیز کردن ماشین نوی خودش بود.ناگهان پسر ۴ ساله اش سنگی برداشت وبا آن چند خط روی بدنه ماشین کشید.مرد با عصبانیت دست پسرش را گرفت و چندین بار به آن ضربه زد. او بدون اینکه متوجه باشد، با آچار فرانسه ای که دردستش داشت، این کار را می کرد! در بیمارستان، پسرک به دلیل شکستگی های متعدد، انگشتانش را ازدست داد. وقتی...
-
داستان زیبا (۱۷)،برای رکسانا-Beautiful story (17), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:32
دانه کوچک بود و کسی او را نمیدید. سالهای سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش میخواست به چشم بیاید، اما نمیدانست چگونه. گاهی سوار باد میشد و از جلوی چشمها میگذشت. گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها میانداخت و گاهی فریاد میزد و میگفت: "من هستم، من اینجا هستم، تماشایم کنید ." اما هیچکس...
-
داستان زیبا (۱۶)،برای رکسانا-Beautiful story (16), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:29
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمههای تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شمارهای هفت رقمی. مسئول داروخانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، میتوانم خواهش کنم کوتاه کردن چمنها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این...
-
داستان زیبا (۱۵)،برای رکسانا-Beautiful story (15), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:28
سربازی که پس از جنگ ویتنام می خواست به خانه برگردد ؛ در تماس تلفنی خود از سانفرانسیسکو به والدینش گفت: ((پدر و مادر عزیزم ؛ جنگ تمام شده و من میخواهم به خانه باز گردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.دوستی دارم که مایلم او را به خانه بیاورم)) والدین او در پاسخ گفتند:ما با کمال میل مشتاقیم که اورا ملاقات کنیم. پسر ادامه داد:...
-
داستان زیبا (۱۴)،برای رکسانا-Beautiful story (14), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:28
یکی بود یکی نبود، یک بچه کوچیک بداخلاقی بود. پدرش به او یک کیسه پر از میخ و یک چکش داد و گفت هر وقت عصبانی شدی، یک میخ به دیوار روبرو بکوب. روز اول ..... پسرک مجبور شد 37 میخ به دیوار روبرو بکوبد. در روزها و هفته ها ی بعد که پسرک توانست خلق و خوی خود را کنترل کند و کمتر عصبانی شود، تعداد میخهایی که به دیوار کوفته بود...
-
داستان زیبا (۱۳)،برای رکسانا-Beautiful story (13), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:27
دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟ استاد جواب داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم در غیر اینصورت از شما میخواهم به...
-
داستان زیبا (۱۲)،برای رکسانا-Beautiful story (12), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:27
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. سنگ پشت ، ناراضی و نگران بود. پرنده ای در آسمان پر زد ، سبک . سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست ، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی. من هیچ گاه نمی رسم ، هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید ، به نیت نا امیدی....
-
داستان زیبا (۱۱)،برای رکسانا-Beautiful story (11), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:26
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد... بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد. زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که...
-
داستان زیبا (۱۰)،برای رکسانا-Beautiful story (10), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:25
مار را چگونه باید نوشت؟ روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد...
-
داستان زیبا (۹)،برای رکسانا-Beautiful story (9), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:24
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت. او پس از 30 سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با او تماس گرفتند. آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال...
-
داستان زیبا (۸)،برای رکسانا-Beautiful story (8), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:23
دارویی بسیار جدید پس از آزمایش روی حیوانات قرار بود روی انسانها امتحان شود ولی امکان مرگ شخص نیز وجود داشت. سه نفر داوطلب تزریق این داروی جدید شدند. یک آلمانی، یک فرانسوی و یک ایرانی به آلمانی گفتند که چه قدر می گیری ، گفت 100هزار دلار گفتند برای چه گفت اگر مردم برسد به همسرم به فرانسوی گفتند چقدر گفت 200 هزار دلار که...
-
داستان زیبا (۷)،برای رکسانا-Beautiful story (7), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:23
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى...
-
داستان زیبا (۶)،برای رکسانا-Beautiful story (6), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:22
خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟ پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید. خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟ من سؤال کردم: چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟ خدا جواب داد: - اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و...
-
داستان زیبا (۵)،برای رکسانا-Beautiful story (5), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:22
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک...
-
داستان زیبا (۴)،برای رکسانا-Beautiful story (4), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:21
آگهی مرگ نوبل آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن ، آگهی وفاتش را بخواند! زمانی که برادر نوبل، لودویگ فوت شد ، روزنامه ها به اشتباه فکر کردند که نوبل معروف (آلفرد نوبل ، مخترع دینامیت) مرده است . آلفرد وقتی روزنامه صبحش را می خواند با دیدن آگهی صفحه اول میخکوب شد: “ آلفرد نوبل ، دلال...
-
داستان زیبا (۳)،برای رکسانا-Beautiful story (3), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:21
روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه می شود که هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون اینکه متوجه شود نامه را می فرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز...
-
داستان زیبا (۲)،برای رکسانا-Beautiful story (2), for Roxana
پنجشنبه 9 دیماه سال 1389 10:18
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد . پسر عزیزم ... پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این...