-
داستان آموزنده و زیبای زن و مرد ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 17:00
مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس زن:چی شده؟ مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش) زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو! مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه .... لبخند می زنه زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست تلفن زنگ می زنه دوست زن پشت خطه ازش می خواد...
-
داستان کوتاه دروغ شرافتمندانه ! ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 16:47
روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.. ‘آیا این تبر توست؟’ هیزم شکن جواب داد: ‘ نه’ فرشته دوباره به زیر آب رفت و این...
-
داستان کوتاه زن و مردی که همیشه مشترک بودند ! ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 16:41
در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه میکردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین میکردند و به راحتی میشد فکرشان را از نگاهشان خواند: نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی میکنند و چقدر در کنار هم خوشبختند....
-
داستان زیبا و خواندنی عجب خوش شانسی! ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 16:38
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد! روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!...
-
داستان کوتاه پند آموز ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 16:34
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:… ۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن...
-
داستان یک زندانی که ۳۲۷ بار طعم زندان را چشید
شنبه 18 دیماه سال 1389 16:30
مردی که احتمالا رکورددار سرقت در بریتانیا است یک کریسمس دیگر را باید پشت میلههای زندان بگذراند. دیوید آرچر ۵۵ ساله که برای سیصدو بیست و هفتمین بار دست به سرقت زده به نظر میرسد به دزدی کردن از فروشگاهها اعتیاد پیدا کرده است. سابقه اولین سرقت او به ده سالگی بر میگردد. مدت محکومیت او در تمام این سال هابیشتر از کسی...
-
قایم باشک بازی نیوتون + پاسکال + انیشتین (داستان کوتاه)، رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 16:20
همه دانشمندان تصمیم میگیرند که قایم باشک بازی کنند. از بخت بد “انیشتین” اولین کسی است که باید چشم بگذارد. او باید تا ۱۰۰ بشمرد و سپس شروع به گشتن کند.. همه شروع به قایم شدن میکنند به جز” نیوتن “. نیوتن فقط یک مربع یک متری روی زمین می کشد و داخل آن روبروی اینشتین می ایستد. اینشتین میشمرد ۱ – ۲ – ۳ – …………. ۹۷ – ۹۸ – ۹۹-...
-
داستان آموزنده راز خوشبختی مرد فقیر ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 15:51
روزگاری مردی فاضل زندگی میکرد و هشت سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و دعا میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود. یک روز همچنان که دعا میکرد، ندایی به او گفت بهجایی برود در آن جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش خواهد داد. مرد وقتی این ندا...
-
داستان چرخه ی زندگی ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 15:08
پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی...
-
داستان شرح حال یک زندگی ٫برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 15:06
از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید. از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریهای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پیدرپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم! … این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب میبردند....
-
داستان رمز خوشبختی در یک زندگی مشترک ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 15:02
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند… سردبیر میگه:آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟...
-
داستان رقابت برنامه نویس و مهندس ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:55
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک...
-
داستان خرید بهشت ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:52
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان...
-
داستان شکرگذاری از خداوند ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:49
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد روی اولین صندلی نشست. از کلاس های ظهر متنفر بود اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود… اتوبوس که راه افتاد نفسی تازه کرد و به دور و برش نگاه کرد. پسر جوانی روی صندلی جلویی نشسته بود که فقط می توانست نیمرخش را ببیند که داشت از پنجره بیرون را نگاه می کرد … به پسر خیره شد و خیال پردازی...
-
نامه ای از آخرت (داستان جالب)
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:47
روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که این هتل به کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و … و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه...
-
پدر زن یا مادر زن (داستان کوتاه جالب) ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:42
سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند……… یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح یک...
-
داستان زیبای قیمت تجربه ، یرای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:29
مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت او پس از۳۰ سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد دو سال بعد، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با اوتماس گرفتند آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را...
-
داستان دل عزراییل برای چه کسانی سوخته است؟ ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:27
روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی، آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزارییل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:... ۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین...
-
داستان زیبا و خواندنی بوسه و سیلی ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:24
ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند...
-
داستان زیبای انسان های بزرگ ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:21
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود. پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به...
-
داستان زیبای شاعر بی پول ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:16
یک شب نصرت رحمانی وارد کافه نادری شد و به اخوان ثالث گفت : من همین حالا سی تومن پول احتیاج دارم . اخوان جواب داد : من پولم کجا بود ؟ برو خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند. نصرت رحمانی رفت و بعد از مدتی بر گشت و بیست تومان پول و یک خودکار به اخوان داد . اخوان گفت این پول چیه ؟.... تو که پول نداشتی . نصرت رحمانی گفت :...
-
من کی هستم؟! ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:11
من« دوشیزه مکرمه» هستم، وقتی زن ها روی سرم قند می سابند و همزمان قند توی دلم آب می شود. من «مرحومه مغفوره» هستم، وقتی زیر یک سنگ سیاه گرانیت قشنگ خوابیده ام و احتمالاً هیچ خوابی نمی بینم من «والده مکرمه» هستم، وقتی اعضای هیات مدیره شرکت پسرم برای خودشیرینی 20 آگهی تسلیت در 20 روزنامه معتبر چاپ می کنند من «همسری مهربان...
-
داستان پیامکی لیلی و مجنون! ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:08
پیامک زد شبی لیلی به مجنون که هر وقت آمدی از خانه بیرون بیاور مدرک تحصیلی ات را گواهی نامه ی پی اچ دی ات را پدر باید ببیند دکترایت زمانه بد شده جانم فدایت دعا کن ... دعا کن مدرکت جعلی نباشد زدانشگاه هاوایی نباشد وگرنه وای بر احوالت ای مرد که بابایم بگیرد حالت ای مرد چو مجنون این پیامک خواند وارفت به سوی دشت و صحرا کله...
-
داستان زیبای حتمی دلیلی دارد … ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:05
مردی تاجر در حیاط قصرش انواع مختلف درختان و گیاهان و گلها را کاشته و باغ بسیار زیبایی را به وجود آورده بود. هر روز بزرگترین سرگرمی و تفریح او گردش در باغ و لذت بردن از گل و گیاهان آن بود. تا این که یک روز به سفر رفت. در بازگشت، در اولین فرصت به دیدن باغش رفت. اما با دیدن آنجا، سر جایش خشکش زد... تمام درختان و گیاهان...
-
داستان زیبای آرامش! ، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 14:00
یه پسر و دختر کوچولو داشتن با هم بازی میکردن. پسر کوچولو یه سری تیله داشت و دختر کوچولو چندتایی شیرینی با خودش داشت. پسر کوچولو به دختر کوچولو گفت من همه تیله هامو بهت میدم؛ تو همه شیرینیاتو به من بده. دختر کوچولو قبول کرد. پسر کوچولو بزرگترین و قشنگترین تیله رو یواشکی واسه خودش گذاشت کنار و .. بقیه رو به دختر کوچولو...
-
داستان زیبا و خواندنی شرف!، برای رکسانا
شنبه 18 دیماه سال 1389 13:56
جانی بزرگ، صاحب ثروت و مقام حکومتی، برای تعویض گریم صورتش، اتاق رو ترک کرد عکاس که بهت زده به نویسنده محبوبش خیره شده بود به سمتش رفت. خم شد و در حالی که داشت یقه لباس نویسنده رو مرتب میکرد آهسته و با لحن ملامتگری زیر گوشش گفت.... چرا حاضر شدی باهاش عکس تبلیغاتی بگیری؟ نویسنده که از ابتدا حواسش به دگرگونی و ناآرامی...
-
می دانی چند بار... ،برای رکسانا می نویسم
جمعه 17 دیماه سال 1389 18:39
You know how many times ... to write Roxana می دانی چند بار از فکر من گذشته ای ؟! فقط یک بار چون دیگر هر گز از خیالم نرفته ای !
-
صدام کن...٫می نویسم برای رکسانا
جمعه 17 دیماه سال 1389 18:15
Saddam .... Now I write for Roxana صدام کن ... تا اون ور دنیا هم که باشه میام برای دیدنت همیشه دوستت دارم
-
عروسک های خر(۲)-Donkey dolls-2
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 02:03
کلمات کلیدی :عروسک های خر برای رکسانا ، Donkey dolls for roxana
-
عروسک های خر(۱)-Donkey dolls-1
پنجشنبه 16 دیماه سال 1389 01:56
کلمات کلیدی :عروسک های خر برای رکسانا ، Donkey dolls for roxana