ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی. می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت. سنگ پشت ، ناراضی و نگران بود. پرنده ای در آسمان پر زد ، سبک . سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست ، این عدل نیست. کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی.
من هیچ گاه نمی رسم ، هیچ گاه. و در لاک سنگی خود خزید ، به نیت نا امیدی.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود. و (خدا) گفت: نگاه کن ؤ ابتدا وانتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست. فقط رفتن است.
حتی اگر اندکی. و هر بار که می روی ، رسیده ای. و باور کن آنچه بر دوش توست ، تنها لاکی سنگی نیست ، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت . دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور.
سنگ پشت به راه افتاد و گفت : رفتن ، حتی اگر اندکی ....