رکسانا

رکسانا

ستاره ی کوچک من ® - Roxana-رکسانا - عشق بی پایان ®
رکسانا

رکسانا

ستاره ی کوچک من ® - Roxana-رکسانا - عشق بی پایان ®

داستان زیبای ارزش ملک و سلطنت ، برای رکسانا

روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد.


خلیفه گفت: مرا پندی بده!

بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب، تشنه‌گی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی، در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟

گفت:...

صد دینار طلا.

ادامه مطلب ...

داستان زیبای زندگی خروسی ، برای رکسانا

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که ...

باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد.

ادامه مطلب ...

داستان زیبا و خواندنی تلخند! ، برای رکسانا

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟

ادامه مطلب ...

داستان زیبای پنجمین فیتال ! ، برای رکسانا

جرالدبرای پنجمین سال پیاپی به فینال مسابقات شطرنج ایالتی رسیده بود و حالا

قرار بود برای پنجمین بار پیاپی با سباستین بر سر قهرمانی مبارزه کند .


پنج سال قبل سباستین ۲۹ ساله از خواهر جرالد خواستگاری کرده بود ، اما

خواهر او به این دلیل که سباستین را در شان خانواده خود نمی دانست به

قهرمان ایالتی شطرنج جواب منفی داده بود.

ادامه مطلب ...

داستان زیبای هم راز هم باشیم! ، برای رکسانا

در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند. یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود. این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند. آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که ِاین دو نفر با هم برادرند. با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند. اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت. همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و ...

ادامه مطلب ...

داستان زیبا و آموزنده قورباغه ها ! ، برای رکسانا

مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگین بودند
قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند
لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لک لک ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند
عده ای از آنها ...

ادامه مطلب ...

داستان زیبای کدام مستحق تریم؟ ، برای رکسانا

شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت …
پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم ....

بچه هاش شاد میشدن …

ادامه مطلب ...

داستان آموزنده و زیبای زن و مرد ، برای رکسانا

مرد از راه می رسه
ناراحت و عبوس
زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه ....

لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه دروغ شرافتمندانه ! ، برای رکسانا

روزی، وقتی هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟ هیزم شکن گفت که تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت..

ادامه مطلب ...

داستان کوتاه زن و مردی که همیشه مشترک بودند ! ، برای رکسانا

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.
بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد فکرشان را از نگاهشان خواند:

ادامه مطلب ...